اگرتنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست
اگرتنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست
چه داروی تلخی است :وفاداری به خائن ، صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, توسط رحیم |

 


 

آرزو میکنم در تنهایی تنهاییت تنها بمانی

 تو میتوانی دوستی مرا نپذیری. تو میتوانی روی از من برگردانی و برای

 همیشه مرا از دیدار خود محروم کنی تو  میتوانی مرا از خود

 برانی ........ من هم میتوانم تو را نبینم. میتوانم روزها و شبها بدون

 دیدار تو بسر برم. میتوانم چشمانم را از سر راه تو برگردانم و به سوی

 تو خیره نشوم. میتوانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نکند.

میتوانم گوشم را از شنیدن آهنگ صدایت بی نصیب نمایم.

 ولی .....قلبم..... او دیگر در اختیار من نیست. او تا زنده ام بیاد تو

خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید.

مگر ترانه های

 

 آسمانی عشاق و سرود های ملکوتی دلباختگان بگوش تو

 

 نمیرسد؟تمام هستی من, چرا دوستم نمی داری؟ وسیله ای جز

 

 رابطه ای که قلبها را به هم نزدیک میکند ندارم. تصور می نمایم که گه

 

 گاه به کمان احساسات کسی که مدتهاست او را فراموش کرده ای

 

 پی ببری و اندکی او را بخاطر بیاوری. نمی دانم آیا سزاوارم که به این

 

 دستاویز امیدوار باشم؟ مگر نمی گفتی قلب تو جایگاه عشق و آرزوی

 

 منست؟ مگر نمی گفتی نگاه تو مرا به بهشت می رساند؟ مگر نمی

 

 گفتی زندگانی خویش را برای تو میخواهم؟ پس چه شد؟ چرا در

 

 تاریکی زندگی رهایم ساختی؟فرشتگانی که سوگند عشق ووفاداری

 

 تو را شنیده اند هنوز با اندیشه های من بازی می کنند. بلبلانی که در

 

 کنار دلهای ما نغمه سرائی کرده اند هنوز در گوشه کنار زمزمه میکنند

 

 و بر دل دور افتاده من سلام می گویند. راستی, آن همه لطف و

 

 پاکدلی به کجا رفت؟ چرا سعادتی که برهستی من سایه افکنده بود,

 

 بدین زودی در تاریکی های سرشک و اندوه پنهان گردید؟ مگر ممکن

 

 است دلیکه به نور عشق و فضیلت گرمی و روشنی یافته است بدین

 

 زودی سرد و خاموش گردد؟ آیا بیاد می آوری آن روزهای گذشته و آن

 

 عهد و پیمان هایی را که دلهای ما را بهم پیوست؟ بدانگونه که اگر

 

 کسی می گفت این رابطه را روزگار بر هم می زند, بر او می خندیدیم.

 

 مگر تو به من نمی گقتی که زندگی را دوست می داری زیرا من زنده

 

 ام؟ از آنچه بر ما گذشته تو را چیزی نمی گویم....... ولی متاسفم بر

 

 آن نهالی که با چه امیدهایش کاشتم و چون زمان گلش در رسید آن

 

 گل را باد سوزانی خشکاند. آری غنچه عشق ما نشکفته پژمرده شد.

 

 اگر فرشته می تواند آدمی را کیفر کند این انتهای شدت کیفر است.

 

 ای کاش گذشته را فراموش میکردم و به دل خوشی پیشین باز می

 

 گشتم. آیا بیاد می آوری آن روز را که می گفتی تو این لبخند را از لبان

 

 فرشته ربوده ای؟ اینک کجایی که ببینی آن لبخند چه بر سرش آمده.

 

 خداحافظ. امروز دیگر تو را ترک خواهم گفت. اصرار نکن دیگر نمیمانم.

 

 بعد از این همه که مرا آزردی حالا در این دقایق آخر با من مهربانی

 

 میکنی؟ این اشکهای گرم و سوزانی که در چشمانم غلتانست با تو

 

 چه میگویند و از تو چه می خواهند؟ جز اینکه تنها وفاداری را آرزو می

 

 کنند؟ولی من آنهارامایوسانه ازخودمی رانم چون وفایی در            

 

تو نمییابم.آری می روم خداحافظ. دوست دارم دور از تو جان بسپارم تا

 

 صدای قهقه خنده هایت را بگوشم نشنوم. بگذار بروم و از تو فرسنگها

 

 دور باشم. نمی دانم به من چه خواهند گفت در حالیکه با دلی

 

 شکسته و پریشان باز می گردم و با تو چه خواهند کرد آن ناز و عشوه

 

 هایی که تو را مجذوب کرده است. بر دلها آتش می زنی اما باز گناه را

 

 به من نسبت خواهند داد و تقصیر را بر گردن من خواهند نهاد. راست

 

 است که یک دل و یک عشق تو را کافی نیست. تو باید دلها بسوزی.

 

 بدبخت من, که جز یک دل و یک عشق نداشتم. خداحافظ,گریه نکن که

 

 باور نمی کنم مرا دوست بداری. شاید این اشکها بخاطر تنهایی باشد

 

 ولی نترس تو را تنها نمی گذارند. این من هستم که بایدبگریم تنها من

 

 هستم که جز تو ندارم و تو هم مرا نمی خواهی.من باید آه بکشم و

 

 اشک بریزم ولی کجا در تو اثر خواهد کرد؟ می خواهم بروم دیگر این

 

 سوگندها که در پیشم یاد می کنی و قسم ها که پی در پی بر زبان

 

 می آوری نخواهند توانست مرا از رفتن باز دارد. فراق تو برایم زیاد

 

 سخت است زیاد, ولی بیش از این تاب بی وفایی و بی مهری هایت را

 

 ندارم. کجا برایم عزیز و دوست داشتنی تر از کنار تو بود اگر بامن کمی

 

 مهربان می بودی؟ حال که مرا دوست نمی داری حال که با من بی

 

 وفایی می کنی حال که من پناه گاهت نیستم حال که.......... دیگر

 خداحافظ.

آن زمان که دوستمان می داشتند دوستشان نداشتیم. آن زمان که

 قدرمان را می دانستند قدرشان را ندانستیم و آن زمان که ما راگرامی

 می داشتند گرامیشان نداشتیم. و حال که به قدر و ارزششان پی

 بردیم آنها هستند که ما را ترک خواهند گفت. زیرا کاسه صبر هر چه

 قدر هم که بزرگ باشد سرانجام روزی لبریز خواهد شد.

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.