اگرتنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست
اگرتنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست
چه داروی تلخی است :وفاداری به خائن ، صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل
نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط رحیم |

 

خاطره=گناه

 

یادم میاد همیشه دختر مغروری بودم و نمیزاشتم پسری به

 

خودش اجازه بده که به من نگاه بدی کنه زیبائی چشمگیرم

 

مانع میشد تا اطرافیانم از تعریف و تمجید و پیش دستی

 

برای خاستگاری دست بردارند.عروسی برادرم بود و من

 

لباس ساده ای با آرایش ملایمی کردم و موهای پر پشت و

 

لختمو باز گزاشته بودم همه از نجابت و زیبائی من تعریف

 

میکردن تو عروسی دوست برادرم رو دیدم نا خداگاه چشمم

 

رو صورتش قفل میشد خدایا من چرا اینطوری شده بودم؟من

 

چرا انقدر بی شرم و بی پروا بهش نگاه میکردم؟برای

 

پذیرائی شربت حاضر شده بود و من اونها رو پخش میکردم

 

تا اینکه به طاها رسید اون شربتو ورداشت و یه کاغذ توی

 

سینی گذاشت.زود رفتم یه گوشه ای و اونو باز کردم شماره

 

بود.اون روز تموم شد دیگه قادر به کنترل خودم نبودم به

طاها زنگ زدم خیلی خوب بود خیلی صداش.حرفاش بهم

 

آرامش میداد چند ماه گذشت تو این مدت با هم بیرون

 

میرفتیم تا اینکه خانواده طاها رفتن به مسافرت و اون منو

 

به خونشون دعوت کرد و منم رفتم حال و هواش طور

 

دیگه ای بود و من ازش سر در نمی آوردم منو به اتاقش

 

برد و رو تخت نشوند حالاتش برام جالب بود لباسمو در

 

آوردم و یه دامن کوتاه و یه تاپ تنم کردم حس طاها رو

 

تحریک میکردم حالا میدونستم چی میخواد پاهامو دست

 

میکشید نمیدونم چطور شد موقعی به خودم اومدم که لخت

 

بودیم.داشتیم همدیگه رو میکندیم.هر دومون تمایل داشتیم که

 

این کار انجام بشه به خانوادم گفته بودم میرم تهران آخه من

 

دانشجو بودم و اونجا یه خونه اجاره کرده بودم.تا شب اونجا

 

بودم و تمام وقتمون به همین کار گذشت فردا صبح رفتم

 

تهران. از اون روز به بعد چند دفعه دیگه تمایلات

 

جسمیمونو به صد رسوندیم دیگه طاها رو دوست نداشتم

 

ولی به اون نیاز داشتم به جسمش یه مدت گذشت من با امید

 

اشنا شدم به خونه مجردیم دعوتش کردمو اونو تا میتونستم

 

تحریک کردم و امید هم تمایل نشون داد و بالاخره تا دو

 

ماهی باهاش سرگرم بودم.تا اینکه با محمد آشنا شدم اون

 

واقعآ خوره این کارا بود و حسابی وارد و من از اون لذت

 

می بردم.چند ماه گذشت و من یه طور دیگه شده بودممدام

 

سر گیجه داشتم و حالت تهوع تا اینکه رفتم آزمایش دادم من

 

باردار بودم.از محمد شکایت کردم و اونا ما دوتا رو عقد

 

کردن.با این کار نسنجیدم باعث شدم خانودمو از دست بدم

 

زندگی من و محمد هر روز بدتر میشد اساس زندگی ما

 

شک و تردید به هم بود و بایدم میشد محمد بچه رو

 

نمیخواست اما اون بچه دیگه تو خون من بود.نتونستم ازش

 

دل بکنم تا اینکه به دنیا اومد.خیلی خوشگل بود همون

 

موقعها بود که محمد رفت.من بی پناه بودم با یه بچه یک

 

ماهه خانوادم منو پیدا کردن و منو بخشیدن.الان دخترم

 

آرمیتا 10 سالشه و از اون خاطره تلخ 10 سال

 

میگذره.................................................


نظرات شما عزیزان:

Mehran
ساعت19:17---7 بهمن 1390
سلام وبلاگ زيبائي داري
به وبلاگ منم سر بزن خوشحال ميشم.
اگه دوست داشته باشي تبادل لينك هم مي كنم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.